تو باید هر روز یک بار با خویشتن خویش به جنگ برخیزی و در این کار نباید برای شکست و پیروزی اهمیت قائل شوی چرا که آن به حقیقت مربوط میشود نه به تو .
در زندگی هر کسی روزها و ساعتهایی هستند که با سایر لحظات متفاوتند
گاهی و فقط گاهی حتی برای یک بار در یک لحظه خاص در زندگی اتفاقی خواهد افتاد که گذشته و اینده را متحول میکند .
"تصادف" نیست به معنی یک اتفاق غیر معمول نه بلکه کاملا از قبل طراحی شده است و در مکان و زمان خاصی قرار گرفته است ...
و من یک بار به ان برخوردم و تنها یک بار .
در آغوشش گرفتم پذیرفتمش و خواستم در تمام لحظات و همه مکانها در کنارش باشم ...
و حالا زمان آن رسیده به تمام ساعتها و ثانیه به همه مکانها به همه موجودات حتی به تو ,ثابت کنم که گم نشده ام و هیچ آدرسی را اشتباه نرفته ام, برای رسیدن به تو !
و برای رسیدن به تو, همه ساعتها از حرکت ایستاده اند همه مکانها تاریک و خاکستری است و تنها تو در لحظه دقیق خود میدرخشی , .
من در پستوی تاریک تنهای خود میدیدم که سوسو میزدی و گرم میکنی دل ناامیدم را که در ورطه تاریک خود سرد میشد و چه امید دل انگیزی که در آخرین ثانیه های مرگم دستان بخشنده ات زندگی بخشید به لبهای خاموشم که جز بیهودگی چیزی نداشت برای حرکت و آموختی تا بگوید باران تا بگوید عشق تا بگوید زندگی.
کاش میدانستی حتی اگر بارانی نبارد , شراب گونه هایت تا همیشه سیرابم خواهد کرد .
و اینها را برای تو مینویسم تا بدانی دوستت دارم تا بدانی فراموشت نخواهم کرد .
و انقدر خواهم نوشت تا جوهری نماند تا جانی نماند که ایثار شود تا اشکی نماند که بلغزد از چشمان متروکم تا تنی نباشد که بمیرد برای تو .
اگر از همه حنجره ها خون ببارد
اگر انقلابی ترین خیابانها بوی خون بگیرند
شاید و تنها شاید !
توی کتاب دوم دبستان نوشته بود آن مرد با اسب آمد !
اون موقع نمیدانستم پیاده ها میجنگند پیاده ها میمیرندتا مردی بیاید ! با اسب .
آن مرد آمد آن مرد با اسب آمد اما پیاده ها جا ماندن ! کشته شدند و نامی از آنها در هیچ کتابی ننوشتند .
همه عاشق بودند عاشق کسی دیگر !
پ.ن : توی فعلهای عاشقانه ای که در زندگی من صرف شد از حال استمراری خبری نبود هرچه بود ماضی بعید , گذشته دراماتیک استمراری...!