آقای رئیس

مجموعه گاه نگارها و یادداشت ها

آقای رئیس

مجموعه گاه نگارها و یادداشت ها

فقط میخواست بگوید سیب!

 میخواست برود ولی چیزی او را پایبند کرده بود؛میخواست بماند؛ولی چیزی او را بسوی خود میکشید؛ میخواست بنویسد ؛قلمینداشت.میخواست بایستد چیزی او را وادار به نشستن میکرد.میخواست بگوید لبان خشکیده اش نمی گذاشت.میخواست بخندد تبسم در صورتش محو میشد.میخواست بپرد دیگر آسمان تنگ بود.میخواست دست بزند و شادی کند دستانش یاری نمیداد.میخواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیزن های هوا را ببلعد اما چیزی راه تنفسش را بسته بود.میخواست آواز سر دهد نغمه اش به سکوت مبدل شد.میخواست اسبش را زین کند و به انتهای دشت بتازد اما نمیتوانست.میخواست پنجره کلبه اش را باز کند و از دیدن
زیبایی ها لذت ببرد اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود.میخواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولیدیگر فرصتی نداشت.میخواست پرنده زندانی در قفس را پرواز دهد. ولی ناتوان بود.میخواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره
شده بود بدهد دستش جلو نمیرفت.میخواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمیشد.میخواست ستارههای آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته برگردند.آخر او کسی در قاب کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت. میخواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود.یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت :بگو سیب .از دنیا گله نمیکرد.دلش میخواست اگر هیچ کاری نمیتواند بکند
فقط بگوید ؛سیب؛ .
نظرات 2 + ارسال نظر
ناز خانوم سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:18 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

حلا چرا سیب؟

سپهر چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:32 ق.ظ http://sepehrlp.blogsky.com/

نه نمیدونم..
یه روز مونده به دیروز...
فردا هم که تموم شد...میشه دیروز..

یه خونه هست..که تو محل عشق..
قلبهای عاشق در اون خونه....
چشمهای منتظر ...پنجره اون خونه
اشک دیوار خونه.....غم سقف خونه..
شادی..آدمای اون خونه
خونه منو ندیدن؟؟.....
موفق باشی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد